سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرشته ای در زمین

 

 

فصل اول:

  باران شدیدی می بارید. خیابان سهروردی پر از جمعیت بود. جمعیتی که زیر باران به این طرف و آن طرف می دویدند، در چاله های آب می افتادند و دستپاچه از خیابان رد می شدند.
چند دختر که کیسه های خرید در دستشان بود، در طول خیابان حرکت می کردند و به راننده ها چشمک می زدند. در حال رد شدن از خیابان بودند، که اتومبیلی با سرعت بالا، جلوی پایشان ترمز کرد. دخترها هول شدند و به راننده نگاه کردند. وقتی دیدند یک پسر جوان است، خواستند با لبخند عذر خواهی کنند، ولی راننده دستش را روی بوق گذاشت و با عصبانیت اشاره کرد.
وقتی آنها رد شدند، پسری که روی صندلی شاگرد نشسته بود گفت: حالا طوری نشد که. ترسوندیشون. راننده دوباره به راه افتاد: به جهنم! اگه می زدم بهشون صدتا ننه بابا پیدا می کردن. هر چیزی جایی داره. ناز و ادا به جای خودش، عقل و شعور هم به جای خودش! – یعنی منظورت اینه که موقع ناز و ادا، عقل و شعور از بین میره؟ راننده نگاهش کرد. – با این حساب تو بی عقل ترین و بی شعورترین آدم دنیایی. این را گفت و نیشش را باز کرد. – زهرمار! من امروز اعصاب هیچی رو ندارم سینا سر به سرم نذار. – دروغ که نمیگم. تو همیشه باعث دردسر ما میشی. – ساکت میشی یا خودم ساکتت کنم؟ - چیه؟ حرف حساب که اوقات تلخی نداره آقا آرش. – فقط ببندش! این را آنقدر جدی گفت که لبخند سینا روی صورتش خشک شد. بعد خودش زد زیر خنده: عجب احمقی هستی تو! هر چقدر دخترا خرت کنن سوارت بشن حقته! حال سینا گرفته شد: باشه بگو. حالا دارم برات. وقتی کار دیشبت رو گذاشتم کف دست خواهرم، می فهمی. – جز خبر چینی استعداد دیگه ای هم نداری نه؟ - آرش بس کن دیگه. من رو حساب شوخی گفتم ولی تو داری جدیش می کنی. آرش آه کشید و گفت: خیلی خب بگو نمی خوام کم بیارم. بگو. – حالا هر کوفتی! – باشه... دفعه بعد کی باید بریم؟ - معلوم نیست. شاید دوشنبه، شاید هم چهارشنبه. – ممکنه نتونم این یکی رو برم. خدمتکارمون رفته نصف خانه داری هم افتاده گردن من. – بفرما! حالا اگه من از این حرف بزنم مثل برج زهرمار میشی. – جرئتشو نداری! سینا به او خیره شد. – جرئت داری بگو، ببین چطور با سر میری تو شیشه! و خندید.

 

  ساعت یک و نیم شب بود که آرش به خانه رسید. آرام در را باز کرد و نگاهی به داخل خانه انداخت. همه ی چراغ ها خاموش بود. با گامهایی بی صدا وارد خانه شد تا مادر و خواهرش بیدار نشوند. بطرف پله ها می رفت که صدایی از پشت سرش گفت: دیر کردی ... برگشت. مادرش بود. سعی کرد لبخندی واقعی بزند: سلام. نرگس جواب سلامش را داد: سلام. کجا بودی تا این وقت شب؟ - خونه ی دایی بودم. کمکش می کردم. – حداقل می تونستی یه زنگ بزنی. – یادم رفت. ببخشید. نرگس خمیازه ای کشید و گفت: خیلی خب. شام که خوردی؟ - آره. – پس برو بخواب. – شب بخیر. آرش این را گفت و سریع از پله ها بالا رفت. می دانست مادرش زیر نظرش دارد و سعی کرد جلوی تلو تلو خوردنش را بگیرد. وارد اتاقش شد و در را بست.
چند نفس عمیق کشید که حالش بهتر شود، بعد از جیبش یک پاکت کوچک در آورد و به بالکن اتاقش رفت. آن را زیر قفسه ای که آنجا بود مخفی کرد و بعد در را بست: خب... که حالا من دردسر سازم. می بینیم کی بیشتر از بقیه خوش گذرونی می کنه. فقط بشین و نگاه کن آقا سینا!

  

چهارشنبه، به هر زحمتی که بود، بهانه جور کرد و از خانه بیرون آمد. دوست نداشت این مهمانی را از دست بدهد. بخصوص که خانه ی عموی سینا هم بود. اگر نمی رفت، سایه هم شک می کرد.
اوایل شب بود. آرش آنقدر خورده بود که حتی دیگر نمی توانست درست حرف بزند. روی یک کاناپه نشسته بود و به دخترهایی لبخند می زد که بار اولشان بود می آمدند.
به سینا اشاره کرد که سرش درد می کند. سینا متوجه منظورش شد و بلافاصله موسیقی را قطع کرد. تقریبا بلافاصله همه از حال رفتند. سه ساعتی می شد که می رقصیدند و حالا واقعا حالشان بد بود. شهرام کنار آرش افتاد: حالت خوبه؟ آرش سرش را به علامت نفی تکان داد: یه شیشه پر. چشمهای شهرام از تعجب گرد شد: مگه دیوونه شدی؟ - اوووووووه آره چه جورم ... و سرش را روی شانه ی شهرام گذاشت و با صدای بلند خندید. از آن طرف اتاق سایه به طرفشان آمد: چرا نشستین همدیگه رو نگاه می کنین؟ همه خسته ن دیگه بریم. و جلوی آرش خم شد: تو حاضر نیستی؟ آرش فقط نگاهش کرد و خندید. شهرام سر تکان داد: آرش حال درست و حسابی نداره... فکر کنم امشب رو باید استراحت کنه. اخم های سایه درهم رفت و گفت: یعنی چی؟ بهم قول داده... – میدونم ولی نگاهش کن. شک دارم اصلا بدونه کجاس. بهزاد از کمی آنطرف تر بلند گفت: آره ممکنه چرت و پرت بگه حالتو بگیره. امشب رو بی خیالش شو. سایه آهی کشید و صاف شد: خیلی خب. حالا ببرش توی یکی از اتاقها، لااقل بگیره بخوابه. شاید تا صبح خوب بشه.

 

فردا.
آرش وارد اتاق شد و در را هل داد تا بسته شود، ولی قبل از بسته شدن در، آرزو رسید: آرش چرا جوابمو نمی دی؟ بگو کجا بودی؟ آرش سوئیچ و موبایلش را روی میز کامپیوتر انداخت و بطرف کمدش رفت: مگه نشنیدی؟ گفتم خونه دایی بودم. – دروغ میگی. – باور نمی کنی زنگ بزن از دایی بپرس. ژاکتش را در آورد و روی تخت انداخت. آرزو به طرفش رفت: آرش، من صلاح تورو می خوام. راستشو بگو... با دوستات بودی؟ آرش بطرف او برگشت: آره. با دوستام بودم، داشتیم با هم مواد می کشیدیم شرط بندی می کردیم. خیالت راحت شد؟ آرزو سر تکان داد و آرام گفت: نمی فهمی چقدر خودتو به دردسر میندازی. خیلی عوض شدی آرش... آرش دیگر نتوانست تحمل کند. او را به بیرون از اتاق هل داد و در را قفل کرد.
رو به روی آینه ایستاد. حق با آرزو بود. بیش از حد تغییر کرده بود. ولی خودش تقصیری نداشت، یا حداقل اینطور فکر می کرد. رویش را از آینه برگرداند و فکر کرد: حالا دیگه این چیزا مهم نیست. برام هیچ اهمیتی نداره. من همینم که هستم ... شاید اینطوری بهتر باشه...

 

نام کتاب: درخشش شبانگاه Eventide`s scintillatio
نام اصلی: مرداب نقره ای Silvery marsh
نام نویسنده (مستعار): سوانا Swanna (یکی از دوستان من)
سال شروع: 1386

الان در مراحل آخر بازنویسیه و به امید خدا به زودی چاپ میشه. سال وقوع حوادث داستان 1381 (البته ممکنه عوض بشه)، زاویه دید سوم شخصه و بخش بزرگی از داستان واقعیه. این نسخه ای که من اینجا می نویسم، پیش نویس آخره و با کتاب اصلی فرق داره. علاوه بر اون یه بخش هایی رو هم ازش حذف می کنم که هم حق اثر محفوظ بمونه، هم در محیط اینترنت کسل کننده و کش دار بنظر نیاد. بعد هم اینکه خیلی از قسمتهای این پیش نویس از نسخه آخرش حذف شده به دلایلی که خودتون بعد از خوندن داستان متوجه میشین، ولی من اون قسمتها رو اینجا می نویسم.

و یه نکته هم اینکه شاید موضوعش بنظر تکراری بیاد، ولی همون طور که گفتم سال 86 طراحی شده و از این جهت از داستانها و بعضا فیلم های ساخته شده با این موضوع جلوتره. فقط اینکه در تمام طول داستان، بطور عمده به همین ایده ی اصلی پرداخته شده و پراکندگی و پیچیدگی موضوع نداره. از این به بعد سعی می کنم هر هفته یا هر دوهفته یکبار یه فصل از داستان رو اینجا بنویسم.

 در مورد نقش اول داستان: 

نام و نام خانوادگی: آرش طاهری اورامانی
سن: 27
قد و وزن: 185،73     رنگ چشم و رنگ مو: هردو مشکی

محل تولد: ونیز ایتالیا (پدر و مادرش هردو ایرانی هستن ولی بعد از ازدواج در یک کارخانه ساعت سازی ایتالیایی مشغول به کار میشن و بعد از تولد آرش دوازده سال مقیم ایتالیا بودن)

یک برادر و یک خواهر بزرگتر از خودش داره که برادرش در فیلادلفیا درس می خونه
خودش هم همون جا درس خونده
مدرک فوق لیسانس رشته هوافضا داره
وضعیت خانوادگی بسیار عالی (مولتی میلیونر)
محل زندگی: جمشیدیه خیابان لاله

یعنی کلا همه چی تکمیل دیگه! حالا اینارو داشته باشین تا بعد. کسی که شبیهش باشه اصلا پیدا نمیشه ولی اگه پیدا کردم عکسش رو میذارم که ببینین چه شکلیه.

 


ارسال شده در توسط فرشته ناصری